آرتین عشق مامان و باباآرتین عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامانی وبابایی

اولین جمله ترکی که به آرتین یاد دادم

یکروز بعد از اینکه جسابی صحبت کردن رو یاد گرفت ودیگه هر چیزی که میگفتیم مثل طوطی تکرار میکرد بهش گفتم آرتین بگو الذین والذین سیچدم بواسه کلسینه . اونم دقیقا"مثل کسایی که یه عمره ترکی حرف میزدن تبا تمام جزئیات تکرار کرد که باعث تعجب هرکی میشنید شد .(این نوشته بابا امیر )
30 مهر 1391

تولد 3سالگی پسرم .

.خیلی زود گذشت  انگار همین دیروز 28 تیر 1388 بود من وبابایی منتظر که تو به دنیا بیای. دویت داشتم تولد 3 سالگیتو مفصل بگیرم و همه فامیلو دعوت کنم اما خونه مون (ساختمان)تموم نشده بودم  و نتونستم  واست جشن بگیرم.اما یه جشن کوچولو گرفتیم واست.عمه جون سمیرا هم اومده بود شیراز. منم دایی علیومامان جون مرضیه وبابا احمد ودایی فریدوخاله عصمتوشقایق جون عمو محمود مامان هاجر وحاجی جونرو دعوت کردم ودور هم واست تولد گرفتیم خوشحال بودی و دوست داشتی کادوهاتو باز کنی. راستی از مدل کیکیت هم خوشت اومده بود .عزیزم من وبابا امیر از خنده وخوشحالی تو خوشحال بودیم دست میزدی میرقصیدی.وبلاخره همه کادوهارو باز کردی.وخوشحال میگفتی وایییییی...
28 مهر 1391

پسرم میره مهد کودک

سلام عزیزم 5ابان 1390 بود که بعد از خیلی جستجو بلاخره یه مهد خوب پیدا کردم به نام مهد کودک سرزمین کودکانه. وبا هم رفتیم و ثبت نامت کردم وبا هم رفتیم به کلاس مربوط به گروه سنی شما.اسم مربیت ساناز جون بود .یه خانوم مهربون وناز.تو رو بوسید وبغلت کرد تو یه کم گریه کردی و دلت نمی خواست بمونی من یه کم موندم اروم که شدی اومدم از مهد بیرون اما نیم ساعتبرگشتم دنبالت اما تو داشتی با همسن وسالات بازی میکردی .خلاصه انگار از مهد خوشت اومده بود.بلاخره هر روز با هم میرفتیم تو هم کلی شعر و چیزهای قشنگ یاد گرفتی.عزیزم کی بشه بری مدرسه ودانشگاه و..... راستی بعد از چند ماه ساناز جون شد مربی عصر وسعیده جون شد مربیت.که خیلی ماه بود تو هم دوسش داش...
26 مهر 1391
1